بابايي روزت مبارك
اين نداي آسماني، اي پدر! اي مايهي اميد و هستي؛
كي فراموشم شود؟
طفل بودم، مادرم را لمس ميكردم؛ محبتهاي او احساس ميكردم و ميپنداشتم،
مهر او صد بار افزونتر بود از مهر تو...
آري آري؛ اقتضاي كودكي اين است و كودك حكم بر محسوس دارد؛
اصل ارزشيابي او، روي احساس است، بي ادراك و عقل؛
آن زمان، من هم به حكم كودكي از مقام و ارزش و حق تو غافل بودم؛
ليك اكنون با گذشت روزگاران هرچه سال و عقل من افزوده گردد؛
ارزش شخصيت والاي تو در چشم من، پيوسته روز افزون شود؛
يادم آيد، يكشبي، بيمار بودم؛
شب همه شب، در ميان آتش تب،
سخت ميپيچيدم و بيدار بودم؛
مادرم با مهرباني، با دوصد شيرين زباني؛
دركنار بسترم شب زندهداري كرد؛
پابهپاي من سرشك از ديده باريد، آه و زاري كرد؛
ليك تو در بستر خواب آرميدي؛
نيمه شب، با مادرم گفتم:
«چرا او غافل از حال تباه من، به خواب ناز رفته؟ مگر من فرزند دلبندش نيم؟»
مادرم لبخند پرمعني زد و گفت: «آري اي فرزندم، پنداري كه او غافل از حال زار تبدار تو باشد،
او هميشه درغم و فكر تو و ديگر عزيزان خود است،
بامدادان ترك ميگويد تو و ما را و صدها رنج و ناراحتي را به خود هموار ميسازد،
كه سازِ زندگي آماده سازد؛
حاليا از بهر رفع خستگي، واندكي تجديد نيرو،
ناگزير از يك دو ساعت خواب و آرام است، فرزندم؛
ما همه اندر پناه رنجهاي بيكران و جانفشانيهاي گوناگون او،
در راحت و آسايشيم؛
خانه و كانون گرم خانواده، مهرورزيها، تبسمها، خوشيها، خوردنيها، جامهها،
اسباب عيش و زندگاني؛
از تكاپوي بيمانند و كوششهاي بياندازهي او،
مهيّــــــــــــــــــــــــــــــــا؛»
ناگهان بيدار گشتي،
گوئيا راز و نياز و درد دلهاي من را پي برده بودي؛
با نگاهي دلنواز از من نوازشها و پرسشها نمودي؛
دست پرمهرت نهادي برسرم؛
بوسهاي جانبخش بر رويم زدي،
گفتي به لحني خوشتر از آهنگ عشق و پاكتر از مهر مهين،
گرمتر از چشمهي خورشيد و شيواتر از شعر حافظ و گيراتر از لالايي مادر،
گراميتر از آزادي و صلح:
آتشي از اين نداي جانفزايت تار و پود جسم و جانم را گرفت؛
از خود بيخود شدم؛
لحظهاي كز حال اغما چشم بگشودم؛
جمال بيمثالت را مقابل ديدم و در گوش دل آواي هستي بخش تو،
بار ديگر با طنيني جانفزا پيچيد:
««« عشق من! فرزند من! روح من! دلبند من!»»»
««« گر جدا سازند، بند از بند من؛»»»
««« از تو هرگز نگسلد، پيوند من؛»»»
بعد روزي چند از چنگال بيماري رهايي يافتم؛
بازي و تحصيل و شور زندگي، از سر گرفتم؛
ليك؛
رأي و اعتقادم شد دگرگون بر تو! ...
حاليا؛
سوگند بر نام بلند ميخورم؛
اي پدر!
اي مايهي اميد و اي سرچشمهي مهر و محبت!؛
گر به اوج آسمانها پر كشم،
يا برفراز كهكشانها بال بگشايم،
زهره و مريخ را در زير پاي خويش بپيمايم؛
يا دل پرحسرت من،
در دل خروارها خاك سيه آرام گيرد،
باز هم؛
ذرات جسم و جان گواهي ميدهد،
بر مهر تو؛
وز نواي معجزآساي خودت الهام ميگيرد و ميگويم تو را:
اي پدر!
اي گوهر يكتا و بيمانند من!
گر جدا سازند بند از بند من؛
از تو هرگز نگسلد پيوند من؛